بامداد باران ریز یک روز تعطیل زمستانی، فارغ از همه دست وپاگیرها، که هر روزت را درگیر میکنند و ثانیه هایت را میبلعند، و آنگاه از دور چشمک پیروزمندانهای میزنند که در تار و پودت راسخ شدهایم و از ما گزیری و گریزی نیست؛ بارانیام را میپوشم.
دقایقی بعد در پیچ و واپیچ خیابانهای شهرم که خودم را بر سر مزار کمال الدین اسماعیل مییابم؛ استاد خلق معانی، شاعری نغزگو که خلاق المعانیاش خواندهاند.
در هزارتوهای ضمیرم زمزمه می شود:
… تبارکالله از آن میل من به روی نکو
تبارک الله از آن قصد من به زلف دراز…
…دریغ جان گرامی که رفت در سر تن
دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز…
… به صد هزار زبان گفت در رخم پیری
که این نه جای قرار است، خیز واپرداز…
اینک با آن همه قریحه واستعداد، در این بیغوله به خاک سپرده شده؛ چه غریبانه و مهجور، مظلوم و بی نشان…
مزارش مبدل شده به مزبلهای برای رهگذرانی که نمیدانندش.
دریغ و درد که آدمی چیرگی نیستی را چشم بر هم زدنی مزمزه میکند؛ و چه ساده میبازد در برابر بازی فریبنده و پر نقش ونگار روزگار که همچون تصویری زیبا، لحظه لحظه بودن را سرشار میکند از رنگهای اعجاب انگیز!! دریغ وحیف که چه به سادگی، آدمی دست میکشد از آنچه سوار بر اسب تیزتاز زمانه با گردش آسمان برای بقایش هماورد میشود و همواره تقلا میکند. افسوس! چه زود تماشای ماه و سوسوی بی امان ستارگان فراموش میشود و بدل به رویایی!!!
باران، خیالاتم را میشوید و نهیبم میزند که برخیزم. اکنون پس از عبور از همهمه مردمی که در تلاشند زندگی را بسرعت به پایان برسانند، رسیدهام کنار سنگ مزار شاعری دیگر:
صائب تبریزی
گوشهای زیبا از خیابان صائب با منظرهای روح افزا و کاجهای پاک و باطراوت…
باران مکرر میبارد بر سنگ؛ و گرد و غبار اشعار حک شده بر مزار را میشوید. صدایی میخواند:
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هرکه در میخانه بردارد ز روی صدق، دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر میکشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب…
غرق در تجسم وجود شاعری میشوم که با خیالاتی ظریف و باریک، نشیب و فرازها را پیموده. از سفرش به هندوستان تا آمدنش به اصفهان با او همراه میشوم.
لحظهای سردم میشود و لرزش بدنم مرا برمیگرداند سر سنگ!
دیگر باران به کندی و نمنمک میبارد. سرم را بالا میکنم، آفتاب و ابر سرگرم شیطنت دنبال و گریزند.
از ورای این کشمکش، میخزم به دالانهای پر منحنی خاطرات.
چهره سپید مادربزرگ را میبینم، تبسمش، آرامش پس از نوشیدن چایش.
مادربزرگ مطابق عادت تکیه داده به بالشتهای سپید پر، و دو لبه پتوی زیر پایش را بسیار دقیق، جفت و هماهنگ میکند؛ گویی اگر نه چنین باشد، آشفته خواهد شد نظم وهندسه دنیا.
سماورش که همیشه برق پاکیزگی میزند را روشنکرده و با لبی خندان مرا مینگرد. قل قل سماورش از لابلای ابرها، عجیب، آب و آتش را به جان هم انداخته است.
مادربزرگ با آن باطن مهربان همیشگی که ظاهری جدی، رویش را استتار میکند؛ در حالی که با دستانش چروکهای دور لبش را جمع میکند، از خلال بازیهای بیوقفه ابر و آفتاب، از سر دلسوزی نصیحتم میکند:
«دختر! تو چرا امروز سجاف کوچه شدی؟»
مادربزرگ
تکیه کلامش بود؛ «سجاف کوچه».
چندین مرتبه دیگر در مغزم طنین انداز میشود: سجاف کوچه!!
مادربزرگ! میدانی آمدهام پرواز را ببینم، رهایی را. این شاعران را میبینی که خفتهاند، روزگاری در کوچه پس کوچههای زمین و زمان، همه چیز را جستهاند و پی در پی تجربه کرده اند… زندگی را، عشق را، ناامیدی را… خدا را کف جادهها و راهها دنبال کردهاند نه بر فراز کاشانه. بودن را با همه وجود لمس کردهاند. میدانی چه اندازه پر وخالی شدهاند از احساسات غریب و شگفت که تنها میشد در بیابان و سفر یافتش. در لایههای ذهن و اندیشهشان، در پیچ و تاب مسیرها، بارها عاشق شدند، گریستند، درد کشیدند، لذت بردند، تلخی دیدند و … سپس سرودند.
موتورم حسابی دور برداشته بود وگرم گفتن شده بودم، مادربزرگ خم شد که بلند شود. دیدم در آورد آفتاب و ابر، سرانجام آفتاب کمرنگ باصلابت ابرها را به سویی زد و درخشید. تلألوی پرتو آن بر روی قطرات خیس کف زمین، شاعرانه شد.
دوباره سرم را بالا کردم، دیگر ندیدمش. چهره سپید مادربزرگ در زردی آفتاب ناپدید گشته بود.
«… من خواستم به شما بگویم…
مادربزرگ! صائب تبریزی در اصفهان، خواجوی کرمانی در شیراز، مولوی بلخی در روم و …
مادربزرگ! شاعران هم عجب سجاف کوچه بوده اند!»
بوی نم کاجها… از کنار کتابخانه صائب میگذرم؛ شتاب ماشینی و آب گل آلود که پخش میشود و پرتاب رویاهایم به اطراف خیابان، صدای خنده کودکی که کفشهایش را در گودال آب میزند و بالا میآورد…
سرانجام کلید را میچرخانم. در خانه باز میشود
هجوم همان دست وپاگیرها و لبخند موذیانه شان به قلبم ندا میدهد؛ میدانستیم خواهی آمد، با تو عجین شدهایم، راه رهایی نیست…
رویم را بر میگردانم تا…
اما نه از باران دیگر خبری هست، نه صائب و نه از مادربزرگ! تنها دیواری بلند دیده میشود که سقف اندیشهام را کوتاه وکوتاهتر میکند.
بناچار سرم را دوباره میگردانم و در حالی که با دنیایی تردید، پا به درون میگذارم، زیر لب میخوانم:
آنچنان کز رفتن گل، خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا…
آه و افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار میماند به جا…
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگصائب بیشتر از بار میماند به جا………….

مهسان جان چقدر دلنشین و زیبا و پر از حس بود
و چه خوب که با صدای گرم خودتون خونده شده بود و ما شنیدیم
و چه با محبت از مادر بزرگ تون یاد کرده بودید و شاعران از یاد رفته
بسیار عالی و شنیدنی بود
🙏🏼💐💐💐💛💐
بسیار زیبا بود روایت شما 👍