دیوید لینچ در استودیوی خودش

از میانه دهه هشتاد میلادی و در توافقی عُرفی میان بسیاری از تماشاچیان و منتقدانِ سینما، دیوید لینچ را تا پیش از مرگ نابهنگامش، هنرمند اصیلی می‌دانستند که بالاتر از بسیاری از هم‌نسلانش یگانه امید سینمای جهان در هزاره جدید به شمار می‌رفت؛ و آنچه که بن‌مایه این اصالت هنری را تشکیل می‌داد، جسارت او در قاعده‌شکنی و نمایش روایت‌های نابهنجار، تکان‌دهنده و اغلب بی‌منطقی است که در عوض تطابق با مختصات جهانِ واقعی و بازه بیداری، از دل اوهام، رویاها و کابوس‌های آدمی بیرون می‌جهند و بر پرده سینما ظاهر می‌شوند؛ مؤلفه‌هایی تکرارشونده در آثار او، که بیشتر اوقات مخاطب را میخکوب و حیرت‌زده برجای می‌گذراند و البته در پارادوکسی عصبی‌کننده همزمان دو احساس را در مخاطب خلق می‌کنند:

روایت‌ها آنچنان لابیرنت‌وار، پیچیده‌ و استعاری‌اند که علاوه بر فرونشاندن عطش مخاطب تا مدت‌های مدید ذهن بیننده را به تحلیل و واکاوی خود معطوف می‌دارند و در وجهی متضاد_و به استثنای آثاری چون “مخمل آبی”(۱۹۸۶) _ آنقدر گیرا، قابل‌فهم و روشن نیستند که در تماشاچی رغبتی برای تماشای مجدد آثارش برانگیزند، که البته این خود بر نبوغ زیرکانه‌ی ذهن لینچ دلالت دارد؛ سمبلی از نیروی عظیم کارگردان برای بازنمایی و مواجه کردن مخاطب با حقایق عریان و هولناکی که غالب آدمیان عامدانه و از سر ترس شهامت رویارویی با آن را ندارند.

پس از سینمای تماماً سوررئال “لوئیس بونوئل” اسپانیایی، کمتر کسی شجاعت آن را داشت تا سینمای خود را به مفاهیم سوررئالیسم، رؤیا، ناخودآگاه و اوهام انسانی گره بزند؛ عرصه‌ای سخت جنجال‌برانگیز که در میانه تمامی سوژه‌های و پرسش‌های بزرگ زندگی تا به اکنون ایستاده است: زندگی، مرگ، اخلاق، مذهب، سکس، خشونت، پوچی و… ؛ اما لینچ این کار بزرگ را به انجام رساند، اگرچه با افت و خیزهای بسیار و فراز و فرودهایی غریب و سوررئالیستی ‌که تنها ردپایش را می‌توان در سینمایش دید.

دیوید لینچ_ این پسرک متولد ایالت مونتانا_کم‌جمعیت‌ترین ایالتِ آمریکا، کار خود را با تحصیل در رشته نقاشی و کارهای گرافیکی و تبلیغاتی آغاز کرد؛ و به گفته خودش یا یکی از منتقدان، زاده شدن و زیستن در این ایالت کم‌سکنه این اندیشه را به ذهنش متبادر ساخت که اساساً مونتانا مکانی‌ست که بر اساس ایده پُر کردن خلأها پدیده آمده و از همین‌رو، گاوها بیش از مردم، سکوت بیش از هیاهو، و اصلاً هرچیز نه چندان مهمی بیش از مخلوقی به نام انسان در پيرامونش وجود دارد؛ و لینچِ جوان تدریجاً می‌آموخت که هرچیزی را با معانی پنهان، نشانه‌ها و رازهایش پر یا تفسیر کند؛ همین نگرش بود که سبب شد تا او از همان ابتدا به این باور دست یابد که قدرت روایت‌گری و مفاهیم مستتر در پسِ تصاویر، عمقی به مراتب بیشتر از حرفها و واژگان دارند. دیویدِ اینگونه راهش را به سوی سینما باز کرد.

لینچ که فن دشوار انتزاعی کردن مفاهیم و سوژه‌ها را پیشتر در عرصه نقاشی آموخته بود، تا پیش از مرگ برجسته‌ترین نماینده سینمای سوررئالیستی به‌شمار می‌رفت. اگر لوئیس بونوئل با سینمایش در مقام استادی افسانه‌ای و دست نایافتنی، سنگ‌بنای این ژانر پیچیده‌ را بنیان نهاد، اما این مسیر در خالص‌ترین وجه خود توسط لینچ تداوم یافت. در واقع بونوئل سینمای سوررئالیستی را با شاخصه‌های بنیادین و مقدماتی این سبک به مخاطب شناساند و سبب شد تا در میانه هجوم سایر ژانرهای پرطرفدار و تجاری سینما، این سبک نیز نمایندگانی بزرگ و هواخواهان خاص خود را در اختیار داشته باشد. سبکی که از هر حیث وامدار دانش روان‌شناسی و روانکاوی است و زیگموند فروید یکی از پدران معنوی‌اش_ یا به بیانی دیگر پیامبر مقربش_ به شمار می‌رود.

با این‌همه، و بر حسب طبقه‌بندی‌های مرسوم هنری، ديوید لینچ در زمره فیلمسازان پساکلاسیک سینما قرار می‌گیرد که این ژانر را با ویژگی‌های سینمای مدرن و مؤلفه‌های بومی و اجتماعی محیط خود درهم آمیخت. در سالیانی که ژانرهای سینمایی در مرحله انتقال از سینمای کلاسیک به مفاهیم‌ مدرن (دوره گذار) پوست‌اندازی مفهومی و کیفی را تجربه می‌کردند یا به نوعی وضعیت بینا-ژانری گرایش می یافتند، نابغه‌ای چون لینچ با کمک مؤلفه‌های شخصی و درون‌مایه‌های منحصر به فردش، این گونه را با نوعی دگردیسی کلی و متفاوت مواجه کرد. اگر سینمای بونوئل سرشار از نمادهای متمایزی چون پوشاک، کتب، اسامی، افراد یا ابزارهایی است که جهانی حرف و تفسیر در پس خود دارند و سرانجام منطق حاکم بر آثارش را به رغم همه پیچیدگی‌ها توضیح‌پذیر می‌سازند، اما فیلم‌های لینچ مملو از تکه پازل‌های کوچک و بزرگ نامرتب و نامرتبطی هستند که اصلاً رسالتشان برهم زدن و آشفته کردن هر برونداد ذهنی‌ای است که مخاطب را به نوعی نتیجه‌گیری منطقی در پایان فیلم راه می‌بَرَد؛ به همین دلیل است که باید گفت به جز اثر کاملاً متفاوتِ او یعنی “داستانِ استریت”(۱۹۹۹) منطق روایی حاکم بر ساخته‌های لینچ، نه منطق بیداری که “منطقِ خواب” است!

قهرمانان و ضدقهرمانان آثار لینچ افرادی منزوی، عجیب، مطرود، تنها و اغلب درک ناشدنی و در همان حال انباشته از اوهام، رویاها، عقده‌ها، افکار نامأنوس و مواجهات تکان‌دهنده‌اند و به طرز هراس‌انگیزی در میانه دو جهانِ واقعیت و کابوس‌ گرفتار آمده‌اند. همین نگاه شخصی نامرسوم _شاید بیش از اندازه واقع‌گرا و شاید بغایت اگزجره‌_ فیلم‌های لینچ را در پس پرده ضخیم و گاه عمیقاً درک‌ناشدنی‌ای از رازآلودگی و وحشت می‌پوشاند. نماهایی بغایت خلاقانه اما دلهره‌آور از اماکن، دالان‌ها، منازل یا صداهایی نجواگونه و گاه چندش‌آور و تاکنون ناشنیده در حالت عادی، سینمای او را از دیگر همکارانش به کلی متمایز می‌کند؛ و در همان‌حال استفاده و در‌ک استادانه لینچ از تأثیر نور، رنگ‌ها و میزانسن در برانگیختن پیچیده‌ترین احساسات در مخاطب که مبنایی عمیقاً روانکاوانه دارد، بخشی از توانایی‌های درخشان این کارگردان صاحب‌سبک به شمار می‌روند؛ آثار جاودانی که بر این مدعا صحه می‌گذارند “مرد فیل‌نما”(۱۹۸۰، سیاه و سفید) و “مخمل آبی”(۱۹۸۶، رنگی) هستند که توانایی بی‌نظیر و یکسان لینچ در بهره‌گيری و درک زیبایی‌شناختی او از تأثیر رنگ و نور بر نگرش مخاطب سینمایی را بازنمایی می‌کنند.

رنگ‌های سیاه، سرخ، آبی و زرد و عناصری چون آتش، تلفن، نوار ویدئوی، تلویزیون، جاده، موسیقی در کنار دیالوگ‌های استعاریِ نامفهوم و ‌برون‌ریزی‌های روانی و تکانشی شخصیت‌هایش بر روی پرده مؤلفه‌های پای ثابت تقريباً تمام آثار سینمایی‌ لینچ را تشکیل می‌دهند؛ چنانکه شاید بتوان گفت هیچ کارگردانی در تاریخ سینما به قدر دیوید لینچ موفق نشد از داده‌هایی رئالیستی(واقعی) به یک بیان سوررئالیستی(فراواقعی) گاهِ بسیار خوش‌ساخت و منسجم، و گاه بشدت پیچیده‌ و گیج کننده دست یابد.

جز مهر اصالت هنری لینچ بر آثارش، می‌توان اشارات و ارجاعات سیاسی و اجتماعی فراوانی را در ساخته‌هایش بازشناخت که فرهنگ معاصر آمریکا_زادگاهش_ و کانسپت مشهور “رؤیای آمریکایی” _ را به وادی نقد و چالش می‌کشد و شرارت و خشونت روزافزون و پنهان آن را در پس جهان تبلیغاتیِ رنگارنگ و روزهای شاد و روشن شهرهای آرام و بظاهر بی‌حاشیه آمریکایی نکوهش می‌کند؛ جوامعی که گویا ساکنان خود را به رؤیایی خلسه‌وار و خواستنی از خوشبختی و عیاشی و شهرت و بی‌خیالی محض دعوت می‌کنند، اما لینچ با نگاه و آثارش این خواب شیرین و آرامش‌بخش را به کابوسی هولناک بدل می‌سازد و واقعیتِ جاری را چون یک سیلی بر صورت مخاطب خوش‌خیال آمریکایی می‌نشاند.

شاید تقدیر یا رسالت دیوید لینچ کبیر آن بود که با مرگ نابهنگامش، آخرین سیلی وضع و واقعیتِ موجود را بر چهره‌مان بنشاند؛ این واقعیت تلخ که جهان کنونی ما نه جهان معناها، تأملات و دغدغه‌های عمیق و راهگشا که دنیایی برساخته از ابتذال، پلشتی و شهرت‌های زودگذر و عصر ظهور کوتوله‌ها و میانمایگان بسیار است.

RIP “David Lynch”
(1946_2025)

رضی الدین طبیب

کارشناس نقد و تحلیل فیلم و سینما

دیدگاه‌ خود را بنویسید

به بالا بروید