"امروز خم شدم و در گوش نوزادی که مُرده به دنیا آمد آرام گفتم: چیزی را از دست ندادی!"
این جمله مشهور را همان کسی بر زبان آورده که در یکی از درخشانترین میراثهای ادبی_فلسفی خود، “سیزیف” را در شمار خوشبختترینِ مخلوقات هستی نشانده و زندگی تکراری این اسطوره بَلاکِش یونانی را بیش از زندگانی هرکس دیگری در دنیا واجد معنا دانسته است. همان مردی که برخلاف نام ستایششدهترین رمانش “بیگانه”، احتمالاً مشهورترین و محبوبترین نویسنده فرانسوی سده بیستم است: بله، مقصودم “آلبر کامو”ست.
کامو _این پسرک خوشقیافه و پرشورِ زادهٔ الجزایر_حاصل ازدواج پدری فرانسوی بود که در نبرد “مارن” (۱۹۱۴) شهید راه میهن شد و بیوهزنی بیسواد و اسپانیائیتبار، که هرچه در عرصه معاش فقیر و افسرده مینمود، در وادی عشق و مادرانگی زنی بود توانگر و فداکار، که تا پایان زیر سایه ستایش فرزند نامدارش قرار داشت. درک عمیق کامو از همان محبت مادرانه بود که بعدها میان او و رفیق پيشين و منتقد تشنهبهخون آتیاش، “ژانپل سارتر”، اختلاف نظری به وسعت یک دنیا پدید آورد و هرگز میانشان آشتی برقرار نشد؛ درحالی که سارتر بالقوه هرکس را خصمی بالقوه قلمداد میکرد، کامو در جان و وجود هر “دیگری” به دنبال مستمسکی برای عشق و دوستداشتن میگشت.
فقر خانوادگی، او را به وادی همدردی و تلاش برای بهبود وضعیت فقرا و تنگدستان کشاند؛ همچنانکه عشق دیوانهوارش به کتاب، او را شیفته جهانِ نیچه و گوته و افلاطون کرد؛ هر دو عامل، بعدها دلیلی شدند تا مدتی در کسوت مریدان قسمخورده پیامبر قرن “کارل مارکس” درآید به در اوج جوانی به حزب کمونيست فرانسه بگرود. با اینهمه، رفتارهای مغرضانه و جزماندیشی رفقای حزبی و شنیدن شیرینکاریهای جنایتبارِ “رفیق استالین” در اوکراین و شوروی او را عمیقاً از هر دو قطب ایدئولوژی زمانه منزجر نمود و از وی “اومانیستی”(انسانگرایی) درجهیک ساخت. در همان روزها و به رغم بنیاد فکری_فلسفی چپگرایانهاش، به نوعی از مارکس هم برائت جست و در جایی نوشت:
"من آزادی را از آثار مارکس نیاموختم؛ بلکه شخصاً آن را در قلب فقر شناختم."
درخشش آفتاب الجزایر، گرمای زادگاه و تبار اسپانیائیاش بدل به سه اصلی در زندگی شدند که کامو تا پایان عمر آنها را از یاد نبرد؛ اگرچه نفرین فلسفیِ دیدن و تحلیل هر پدیدهای از دو سو، چون طرفین یک سکه، همزمان این مرد جوان و باهوش را در چشم دیگران، ساکن وضعیتی متناقض و متعارض به تصویر کشید:
“فیلسوفی که شورمندانه از آزادی آدمی مینویسد، اما مخالف سرسخت استقلال ساکنان الجزایر است!”
با اینحال، سیاست، وضعیت فرانسه در دو جنگ جهانی و سرنوشت الجزایر وطن اولش، تنها بخشی از دلمشغولیهای متعدد کاموی جوان بودند و در این میان، مفاهیمی چون زندگی، مرگ، اخلاق، ادبیات، فوتبال و شاید از همه مهمتر دغدغههای وجودی (اگزیستانسیالیسم) مناقشهبرانگیزترینِ مباحث در آثار او به شمار میآیند؛ چه آنکه بعد از داغ شدن تنورِ آخرینشان در مجامع ادبی، او در مصاحبهای به تاریخ ۱۹۴۵ و کمی پس از اتمام جنگ جهانی دوم، به صراحت اعلام کرد که برخلاف تصور عموم، اصلاً خودش را یک اگزیستانسیالیست نمیداند و بیشتر ازین مطلب در شگفت است که چگونه نامش را مدام در معیت دوستِ بعدها سابقش “ژانپل سارتر” بکار میبرند؛ حال آنکه او خودش را یک “اَبسوردیست” میداند؛ به شکلی دقیقتر، در قامت کسی که با پذیرش پوچی زندگی، عصیان در برابر واقعیت و تداوم مسیر طبیعی حیات_ سیزیفوار_ بدون مستمسک قرار دادن هیچ بهانه یا توجیه مذهبی، شجاعانه و “آریگو” به زندگیاش ادامه میدهد.
همان نگاه نو و تیزبینش، که مشخصاً نگرشی انسانگرایانه بود که بر مبنای وجدان بنیاد یافته بود، نام کامو را در اوج جوانی و پختگی حرفهای در لیست برندگان جایزه نوبل ادبیات جاودانه ساخت و نطق گیرا و شنیدنیاش در آن مراسم، به سرعت به مرثیهای شاعرانه و آیکونیک در ادبیات معاصر جهان بدل گشت؛ پیشگویی دقیقی درباره آینده جهان و بشریت که آن زمان شاید لاکپشتوار و امروزه بیشک با سرعت نور در حال وقوع است. اندیشه فلسفی کامو درباره زندگی بشر و معنای آن، اغلب شانه به شانه تفکرات فردریش نیچه میساید و گاه به تقدیرگرایی شادکام و روشناندیشانه رواقیون، که این یکی، به وضوح ماحصل زیستن با هموطنان و طبیعت مدیترانهای زادگاهش الجزایر بود.
آلبر کامو با نبوغ ذاتیاش پی برد که فرمهای رمان و نمایشنامه ظرفیتی نامتناهی برای بیان دیدگاههای گسترده و پیچیده فلسفی او در خود دارند؛ و همین امر سبب شد تا به شکلی حرفهای به آموختن فن کارگردانی و نمایشنامهنویسی روی بياورد.
اولین شاهکار کامو در عرصه صحنه_”کالیگولا”_ که آن را در ۲۲ سالگی نوشته بود، مانیفستی درخشان و تراژیک بود که عملاً به تقابل وجه تاریک سیاست با اخلاقیات میپرداخت:
کالیگولا،امپراتور جانی و مستبد روم، از جائی به بعد درمییاید که “مرگ” به هر مقام و منزلت اجتماعی میخندد و همگان را به هیچ میانگارد؛ طبیعت در عمل بیطرف و منفعل است و جهان نیز تا روزگار او، هرگز قائل و پايبند به هیچ اصل اخلاقی نبوده است. همین کشفِ شوم، که گویی بانگ رعبانگیز داستایِوسکی در اعماق تاریخ را برایمان تداعی میکند_ که “اگر خدا نباشد، هر عملی مجاز است”_ ناگهان او را به نقطهای میرساند که یکشبه از تمام مَنهیات اخلاقی دست میشوید و چنان در وادی جنایت راهِ پردهدری در پیش میگیرد که به قول ویل دورانت دیوانگیهایش از مرز “معناباختگی” هم میگذرند: سه خواهرش را به معشوقگی میگیرد و اسبش را در فرمانی حکومتی به مقام کنسول سنای روم میرساند و کمی بعد هم اهالی ترسخورده دیار روم را وادار به سجده روزانه در پیشگاه آن حیوان زبانبسته!
مراد از برگزیدن نام کالیگولا و داستان پر آب چشمش برای آن نمایشنامه، توأمان واکنش و هشداری بود به عاقبت اروپا در عصر پیدایش میلیتاریسم اروپایی و شنیدن صدای پای پیادهنظامِ حکومتهای فاشیست و کمونیست در شرق و غرب جهان؛ کالیگولا معنایش چکمهنظامی بود و استعاره از ظهور مستبدان چکمهپوشی چون هیتلر و استالین.
با اینهمه دلمشغولی جدی، خودش میگفت اگر مرض سِل امانش میداد، جای قدم نهادن در طریق پر پیچ و خم فلسفه و سیاست، پا در مسیر “فوتبال” میگذاشت و دیگر از آن بازنمیگشت؛ چه آنکه به گواه غالب رفقا و معاصرانش، کاموی نوجوان در مستطیل سبز، به قدر نبوغش در عالم ادبیات و فلسفه، از قریحهای خیرهکننده در جادو با توپ سرشار بود.
مرض سِل که از همان آغاز نوجوانی تا پایان عمر، در هیأت همراهِ ناجوانمرد و همیشگی جانِ آلبر کامو درآمده بود، او را از نخستین عشقش فوتبال دور کرد و همان شد که این مرد جوان، شِکوَه و طغیانگریاش بر این بیداد را شجاعانه بر سطور کاغذ جاری سازد. او که در جایی از همان ” کالیگولا”ی خود، از قساوت خدا_ خدایان در برابر سرنوشت غریب و غمانگیز بشر زبان به اعتراض گشوده بود، عمیقاً باور داشت که باید در برابر ذات زندگی بیرحم بود و با پرسشگری و ناامید نشدن در مقابل خندههای زهرآلود و طعنهوار ایزدانِ نامیرا، اقتدار و تنبیه آنان را پیروزمندانه به چالش کشید؛ اگرچه همان مسلول بودنش آخرالامر سبب شد تا دیدگاههای شخصی و روند مبارزهاش با بیاعتنایی و بیداد خدایان را در یکی از معنادارترین آثار اولیهاش، یعنی “پشت و رو”(به معنای سویه صحیح و غلط امور) ثبت کند؛ مکتوبی پراحساس، عصیانگرانه و زیبا که به وضوح بعدها به نیای حقیقی مقاله کامل و جاودانش “اسطوره سیزیف” مبدل گشت:
"تنها یک مسئلۀ فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آنهم "خودکشی" است. داوری در این باب که آیا زندگی سزاوار زیستن است یا نه، به معنای پاسخ دادن به بنیادیترین پرسش فلسفه است."
این مَطلَع، شاهبیتِ یکی از درخشانترین آثار فلسفی جهان غرب و تاریخ فلسفه است که در ۱۹۴۲ به قلم آلبر کاموی جوان روی صفحات کاغذ نقش بست: “افسانه سیزیف”.
تصور کامو بر این بود که ما پيوسته با حس عمیقی ناشی از پوچیِ کاملِ زندگی دست به گریبانیم و در چنین وضعیتی است که مهمترین سوال فلسفی زندگیمان باید پرسشی در باب موجه بودن یا نبودن خودکشی باشد. پرواضح است که پاسخ شخصِ کامو به خودکشی منفی بود و خود انسانی ستایشگر زندگی و زیستن؛ اما چگونه؟
در واقع برای کامو، پوچی جهان از آمیزش دو مؤلفه به وجود میآمد: اینکه ما میخواهیم جهان «چگونه باشد» و اینکه جهان واقعاً «چگونه هست».
اینکه جهان چگونه باشد، مشخصاً به بخشی از طبیعت آدمی باز میگردد که بر شالوده احساساتی چون عدالت و انصاف بنیاد يافته و غایت همه ما آن است که جهان جائی منصفانه باشد: شیفته آنیم که شرارت کیفر داده شود و فضیلت پاداش؛ نیز در پی یافتن پاسخی معقول برای این پرسش که چرا وقایع بد برای افراد خوب رخ میدهند و اتفاقات خوب برای افراد بد؛ یا آنکه چرا ما اینجا هستیم، به کجا میرویم و معنای همه اینها چیست.
اما جهانِ ما واقعاً چگونه است؟
به چشم کامو _ و تا آنجا که گویا همگی مطلعیم _ شرارت هیچگاه بادافره نمیبیند، اعمال نیک غالباً بیاُجرَت میمانند، وقایع خوب برای افراد بد رخ میدهند و رویدادهای بد برای افراد نیک؛ و از آن بدتر اینکه ما اساساً درکی از هیچیک ازین اتفاقات نداریم. پس به زعم این نابغه، ما نمیتوانیم آنچه را که «میخواهیم» در این جهان درک کنیم. در نتیجه، آموزه پوچی کامو هم وجهی متافیزیکی مییابد و هم بُعدی معرفتشناختی؛ در مقام یک فرضیه متافیزیکی، «پوچی» به معنای تقابلی غمانگیز میان ذهن انسان و جهانی بیتفاوت است: آنچه وجود دارد دو چیز است: «ذهنی است که “میخواهد” و جهانی که این خواسته را مدام “ناامید میکند”؛ و از جایگاه معرفتشناختی، «پوچی» معنایش میل بیهودۀ ما برای فهم و محدودیتهای ریشهای دانش ماست. ما میخواهیم بفهمیم اما نمیفهمیم!
پرسپکتیو فلسفی کامو از مفهوم “پوچی” گریزناپذیر است؛ بنابراین حال که گریزناپذیر است، مسئله اساسی انسان و آنچه که او باید بدان توجه کند، این است که آیا باید همچنان با پوچی زیست کند؟ و اگر پاسخ مثبت است، چگونه؟
«اسطوره سیزیف» پیش از هرچیز نقدی پرمایه و مستحکم بر بسیاری از دیدگاههای اگزیستانسیالیستی روزگار خود است، بهویژه در پاسخ به کوشش متفکران چون کییرکگور، یاسپرس و هایدگر برای غلبه بر پوچی از طریق توسل به هرگونه امر متعالی. کامو ادعا میکند که این متفکران پیشفرض میگیرند که زندگی به نحوی پوچ است، اما سپس راهحلی برای پوچی پیشنهاد میکنند و به این ترتیب با خود در تناقض قرار میگیرند.
کامو _ برخلاف غول سترگی چون مارتین هایدگر_ از درآویختن به امر متعالی(مثل مذهب یا عرفان)خودداری میکند؛ برای او، پوچی_ به معنای «جدائی» بین ما آدمیزادگان و جهان_ نمایانگر نوعی وضعیت ناگزیر انسانی است. کامو تصور میکند که به جای چنگ زدن به یک “امیدواری دروغین”، باید صاحب نوعی آگاهی زنده و نیرومند از مفهوم پوچی باشیم و بر علیه چنین وضعیتی عصیان کنیم. به علت همان عصیانگری است که کامو معتقد است سیزیف_هریک از ما_ نباید ابداً مورد ترحم قرار گیرد. سیزیف از نظر او «قهرمانِ پوچی» است زیرا او آگاهانه “انتخاب میکند” تا در مواجهه با پوچی «زندگی کند». این «تصمیمِ به زیستن» بدین معناست که سیزیف «به واسطه نگرش و دیدگاه خود» میتواند خود را از بند مجازاتش رها سازد و بر وضعیت خود، بدون آنکه تغییر بدهد، غلبه کند. سیزیف از گستره بیکران مجازات خود آگاه است: او کاملاً از سرنوشتی که خدایان بر او تحمیل کردهاند و بیهودگی کامل وجودش آگاهی دارد. با این حال، شورمندی، آزادی و طغیانش، او را نیرومندتر از مجازاتی میسازد که قرار بود او را درهم بشکند.
در این بین، عشق، آشکارا، یکی از قویترین دلایلی که بود که زندگی را به چشم کامو واجد ارزش و معنا میساخت. کامو که تا پیش از یافتن معشوق ابدی خود، دو ازدواج ناموفق را از سر گذرانده بود، به ناگاه خود را در سرآغاز سیسالگی در آستانه عشقی آتشین و جاودان یافت؛ دل دادن به زن زیبا و جوانی اهل اسپانیا و ساکن فرانسه، که کامو تا پایان عمر در عشقش به او وفادار ماند؛ اگرچه کاسارس در آغاز کم از تأهل کامو زبان به شکايت نگشود، اما سرانجام دختر جوان هم شورمندانه سخن به زبان عشق باز کرد:
"همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر...» یا «شاید...» یا «به شرط اینکه...» تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت."
شاید کامو ریشههای تاریخی و وجودی مادر را به ناگاه در وجود زنی از همان تبار یافته بود و در کنارش همان آرامش را یافته بود: “ماریا کاسارِس”، هنرپیشهای بااستعداد و صاحب سبک در تئاتر آن روزهای فرانسه و اروپا که عمیقترین تأثیر را بر حیات عاطفی این نویسنده محبوب گذاشت.
با اینحال، و سرانجام، همه میدانند که “دست تقدیر” و اراده خدایان همیشه به راه خود میرود و گاه این دست در هیأت مرگ و کسوت بخت خود را مینمایاند؛ و سرنوشت آلبر کاموی دوستداشتنی هم بر این بود که، در اوج جوانی نبوغش هویدا شود و در آغاز میانسالی که تازه در ساحت ادبیات به درخششی حسادت برانگیز و شهرتی عالمگیر و حسرتبرانگیز دست یافته بود به دستِ اَجَل بر خاک بیافتد و این جهان را ناباورانه ترک گوید. کامو که خود روزگاری “مرگ بر اثر تصادف ماشین” را مضحکترین نوع مرگ خوانده بود، همراه با دوست نزدیک و ناشر آثارش “میشل گالیمار” در یک حادثه رانندگی در ژانویه ۱۹۶۰ کشته شد!
گویی این نابغه ادبیات هم با مرگش برایمان یک نشانه، یک پیام بجا گذاشته بود: زندگی ارزش زیستن دارد، اما نباید زیاد آن را جدی گرفت!
“پایان”
