این نقد و بررسی توسط راجر اِبرت (Roger Ebert) در تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۷۵ نوشته و در تاریخ ۱۲ دی ۱۳۹۶ ترجمه شده است
نقد و بررسی فیلم سرگیجه – آلفرد هیچکاک
آیا به تو آموزش داد؟ آیا به تو تمرین داد؟ آیا به تو گفت که چی بگی و چه کار کنی؟
این ناله و خروش از قلبی جریحهدار در پایان فیلم “سرگیجه” آلفرد هیچکاک میآید، و وقتی که میآید ما با تمام وجود با آن همدردی میکنیم. یک مرد عاشق زنی شده است که وجود ندارد، و حال او در برابر زنی واقعی که هویت معشوقهاش را جعل کرده بود با ناملایمی فریاد میزند. اما ماجرا به اینجا ختم نمیشود. زن واقعی نیز عاشق آن مرد شده است. در فریب دادن مرد، خودش را نیز فریب داد. و آن مرد، با ترجیح دادن رویایش به زنی که در مقابلش ایستاده، هر دو را از دست داده است.
از این رو، سطح دیگری زیر همهی سطوح دیگر وجود دارد. آلفرد هیچکاک معروف به کنترل کنندهترین کارگردان بود، به ویژه هنگامی که بحث زنان میشد. شخصیتهای زن در فیلمهای او کیفیتی مشابه را بارها و بارها منعکس کردند: آنها بلوند بودند. آنها سرد و کم ارتباط بودند. آنها در لباسهایی که زیرکانه ترکیبی از مد و بت بودند، زندانی شده بودند. آنها توجه مردانی را که اغلب اختلال فیزیکی یا روانی داشتند کاملا به خود جلب میکردند. دیر یا زود، همهی شخصیتهای زن هیچکاک تحقیر میشدند.
فیلم سرگیجه (۱۹۵۸)، که یکی از دو یا سه فیلم برتر ساخته شده هیچکاک است، اعتراف آمیزترین فیلمی است که به طور مستقیم با موضوعاتی که او در هنرش کنترل میکند، ارتباط دارد. آن درباره این است که چگونه هیچکاک از زنان استفاده کرد، آنها را ترساند، و تلاش کرد که کنترلشان کند. او توسط اسکاتی (James Stewart)، مردی که ضعف جسمانی و روانی (مشکل کمردرد، ترس از ارتفاع) دارد نشان داده میشود، که عقدهوار شیفتهی تصویری از یک زن میشود – و نه هر زنی، بلکه شخصیت زن کامل و بدون نقص هیچکاک. وقتی که او را نمیتواند داشته باشد، زن دیگری را پیدا میکند و تلاش میکند او تغییر شکل دهد، لباس دیگری بپوشاند، آموزش دهد، آرایش و مدل موهایش را تغییر دهد تا جایی که او کاملا شبیه زنی شود که آرزویش را دارد. در برای گِلی که در تغییر شکل آن است هیچ اهمیتی قائل نمیشود؛ و با کمال میل او را در قربانگاه رویای خودش فدا خواهد کرد.
اما البته زنی که او در حال تغییر شکلش است و زنی که او آرزویش را دارد یک شخص هستند. نام او جودی (Kim Novak) است، و اجیر شده بود تا نقش زن آرزوی اسکاتی “مادلین” را به عنوان بخشی از نقشه قتل که استکاتی حتی به آن مشکوک هم نمیشود، بازی کند. وقتی متوجه میشود که فریب خورده است، خشمش غیرقابل کنترل میشود. او این کلمات را فریاد میزند: “آیا به تو آموزش داد؟….” وقتی که حرف به حرف و کلمه به کلمه فریاد میزند که مرد دیگری آن زن را شکل داد که اسکاتی فکر میکرد میتواند او را برای خودش شکل دهد، هر بخش آن خنجری است بر قلبش. مرد دیگر نه تنها زنی که اسکاتی میخواست را از او گرفته، بلکه رویای اسکاتی را هم گرفته است. که پارادوکسی اخلاقی در مرکز فیلم سرگیجه بوجود میآورد. در هر حال مرد دیگر (گاوین، که توسط تام هِلمور ایفای نقش شده) چیزی که اسکاتی میخواهد برای این زن انجام دهد را فقط انجام داده. و هنگامی که این فرایند در حال وقوع بود، زن واقعی، جودی، وفاداری خود را از گاوین به اسکاتی انتقال میدهد، و در انتها نقش خود را برای به دست آوردن پول بازی نکرد، بلکه به عنوان یک از خودگذشتگی برای عشق بود.
تمامی این موضوعات عاطفی در عالیترین تک پلان در تمامی فیلمهای هیچکاک گرد هم میآیند. اسکاتی، یک کاراگاه سابق پلیس سان فرانسیسکو که توسط گاوین برای تعقیب “مادلین” استخدام شده، غرق در او شده است. سپس به نظر میرسد که مادلین درگذشته است. بطور اتفاقی، اسکاتی با جودی برخورد میکند، که به طرزی عجیب شبیه مادلین است، اما به نظر میآید یک نسخه که فقط شباهت جسمانی داشته و کم رزق و برقتر است. البته اسکاتی متوجه نمیشود که او دقیقا همان زن است. از او برای شام بیرون دعوت میکند و جودی نابخردانه قبول میکند. در طول اظهار عشق با آب و تاب و عجیب و غریب آنها، جودی شروع به ترحم و توجه به او میکند، تا جایی که وقتی اسکاتی از او میخواهد خودش را شبیه مادلین سازد، جودی موافقت میکند، بازی همان نقش برای دومین بار.
صحنه عظیم در اتاق هتل که با نور تابلوی نئونی پشت پنجره روشن شده، رخ میدهد. جودی وارد اتاق شده، به اندازه کافی شبیه مادلینی که اسکاتی انتظارش را دارد و در همان لباس، همان مدل مو میخواهد ببیند، نشده. چشمانش با شوقی از روی دلبستگی شهوت زیاد شعلهور است. جودی متوجه میشود که اسکاتی او را به عنوان یک شیء میبیند و به عنوان یک شخص علاقهای به او نشان نمیدهد. اما بخاطر این که عاشق اسکاتی است، این را قبول میکند. او به داخل حمام رفته، آرایش موی خود را تغییر داده، در را باز کرده و به سمت اسکاتی از درون مه سبزی که ظاهرا به دلیل نور تابلوی نئون تشکیل شده حرکت میکند، اما در حقیقت این مه جلوهای مانند رویا است.
همانطور که هیچکاک کاتهای رفت و برگشتی را بین صورت نواک (نشان دهنده یک درد، یک اندوه، یک خواستن برای راضی کردن) و صورت استوارت (جذابیتی از شهوت و کنترلی لذت بخش) میزند، ما احساس میکنیم که قلبهایشان تکه شده و از یکدیگر دور شدهاند: هر دوی آنها بردهی تصویری ساخته شده توسط مردی هستند که حتی در اتاق حاضر نیست – گاوین، کسی که “مادلین” را به عنوان یه وسیله خلق کرد تا به خودش اجازه فرار از قتل همسرش را بدهد.
همانطور که اسکاتی “مادلین” را در آغوش میگیرد، حتی پس زمینه نیز بجای اتاق واقعی که در آن هستند برای انعکاس خاطرات ذهنی او تغییر میکند. موسیقی متن برنارد هرمَن (Bernard Herrmann) اشتیاقی مغشوش و پیوسته را خلق میکند. و دوربین ناامیدانه همانند تصاویر گرد سنجاقی کابوسهای اسکاتی به دور آن دو میچرخد، تا جایی که پلان همانند پوچی گیج کننده امیال انسانی ما میشود، غیرممکن بودن این امر که زندگی را مجبور به خوشحال ساختنمان کنیم. این پلان، با پیچیدگی روانشناسی، فنی و هنری که دارد، شاید تنها باری در کل دوران حرفه اوست که آلفرد هیچکاک خود را کاملا آشکار میسازد، از همهی غم و شوقی که دارد. (آیا این یک تصادف است که نام شخصیت زن مادلین – کلمهای برای بیسکوئیت فرانسوی، که، در کتاب پروست*، یادآور خاطرات کودکی از دست دادن و طغیان اشتیاق میباشد؟)
*اشاره به کتاب “در جستجوی دوران گمشده” مارسل پروست (Marcel Proust) میباشد
آلفرد هیچکاک احساسات جهانی مانند ترس، گناه و شهوت را در شخصیتهای عادی قرار داد و آنها را در تصاویر بیشتر از کلمات بسط داد. شخصیت تکرار شونده فیلمهای او، مرد معصومی که به اشتباه متهم شده، هویتیابی بسیار عمیق تری نسبت به ابرمردان سطحی در فیلمهای اکشن امروزی القا میکند.
او از دو لحاظ یک طراح بصری فوق العاده بود: او از تصاویری ساده و واضح استفاده و آنها را با محتوایی ظریف و زیرکانه احاطه میکرد. راههای واضح که برای نشان دادن سرگیجه جیمز استوارت نشان میدهد را در نظر بگیرید. پلان شروع فیلم او را در حال بالا رفتن از یک نردبان نشان میدهد، نگاهش به پایین رو به خیابان است. فلاشبکهایی که چرایی استعفایش از پلیس را نشان میدهد. برج ناقوص کلیسا که موجب وحشت او میشود، و هیچکاک پلانی مشهور را برای نمایش نقطه دید او خلق میکند: با استفاده از مدل ساخته شده داخل برج، و زوم کردن لنز دوربین همزمان با حرکت دادن دوربین به عقب، هیچکاک نشان میدهد که دیوارها همزمان به جلو حرکت کرده و به عقب کشیده میشوند؛ فضا منطق کابوس را به خود گرفته است. اما سپس به راههای غیر واضح توجه کنید که فیلم به صورت نامحصوص به مفهوم سقوط میرسد، آنجایی که اسکاتی همیشه تپههای سان فرانسیسکو را رو به پایین رانندگی میکند و هرگز بالا نمیرود، و اینکه چگونه واقعا در عشق فرو میرود.
عنصر دیگری وجود دارد که به ندرت درباره آن صحبت شده، و باعث میشود که “سرگیجه” یک فیلم فوق العاده شود. از لحظهای که ما (بیننده) از راز درون فیلم با خبر میشویم، فیلم به طور مساوی درباره جودی است: درد او، فقدانی که دارد، و دامی که در آن افتاده است. هیچکاک بسیار هوشمندانه داستان را دستکاری میکند که وقتی هر دو شخصیت از برج ناقوص کلیسا بالا میروند، ما داستان را با هردوی آنها میشناسیم، و برای هر دوی آنها میترسیم، و به نحوی جودی را کم خطا تر از اسکاتی میدانیم.
خطر در کمین جودی با بازی نواک است، همانطور که اسکاتی او را بصورت یک شیء میبیند. درواقع او قابل ترحمترین شخصیت زن در کل فیلمهای هیچکاک است.
هیچکاک بارها و بارها در فیلمهایش لذت به معنای واقعی و ظاهری کلمه را چشیده است، آن هم با کشیدن شخصیتهای زن به مرحله تحقیر، خراب کردن لباسها و مدل موهایشان طوری که انگار به بُتهای خود طعنه میزند. جودی در “سرگیجه” تنها قربانی مونث در داستانهای هیچکاک است که توانست بیشترین همدردی را با وی داشته باشد. و نواک، که در آن زمان بخاطر ایفای نقش مورد انتقاد سرسختانهای قرار گرفت، انتخاب بازیگری درستی را در فیلم کرده است. از خودتان بپرسید چطور میتوانستید وقتی که در دردی غیرقابل تحمل بودید حرکت و صحبت کنید، و سپس دوباره به جودی نگاهی بیاندازید.
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]
منتقد: راجر اِبرت
مترجم: محسن قهرمانی
- درباره فیلم
نام فیلم: سرگیجه (Vertigo)
کارگردان: آلفرد هیچکاک (Alfred Hitchcock)
سال تولید: ۱۹۵۸
داستان عاشقانه ای از عقده روحی، دستکاری و ترس. یک کاراگاه مجبور به بازنشستگی بخاطر ترس از ارتفاع و به موجب آن مرگ همکار پلیسش شده و همچنین زنی را که باید تعقیب کند درگذشته است. او بدل این زن را می بیند، و وی را مجبور به تبدیل ظاهر خود به ظاهر زنی که مرده است می کند. که منجر به چرخه ای از دروغ ها و جنون می شود.